وصیت نامه شماره 56

شکسته

پر از خراش

پر از زخم

با گوشت های زائد

با هر چه بود

پر کردمشان

تسکین شد

بهبود نه

شکاف ها

در عمق وجودم

لبخند تلخی به من میزنند

جنسم چه بود که ترک خورد؟

شیشه

پوست

پیله

عشق

چه میدانم

هر چه هست

تاریکی از میانش رد شد

ترک خورد

نور هم مرا میبیند؟

در دیدارمان می ماند یا رد میشود؟

روزی از بین این ترک ها

آدم دیگر متولد میشود

وصیت نامه شماره 55

اشک

بنشین

این بار چیزی نگو

حرفی نزن

کاری نکن

دستان گره کرده خود را باز کن

این بار داد نزن

فریاد نزن برای هیچ چیز

بنشین

گریه کن

برای هر چه بود آمد و آوار شد

روی احساس و جسمت

بشین و روح آزارده خود را ببین

ببین دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست

درونت را بغل کن

آرزوها و امیدت را

فرزندانی که شاید هرگز متولد نشوند

بنشین برای این باران سیاه غم و خون

گریه کن

مرور کن

خالی تر شو

چشمانت را با اشکهایت بشور

این پاکی را مدیون وجدان بیدارت خواهی بود

اشک هایت که شست

چشمانت که بهتر دید

محکم تر برخیز

فراموش نکن

دلیل بودنت را

بجنگ

وصیت نامه شماره 54

سخت

چشمانم اشک

دستانم گره کرده

لشکر سیاهی در روبرو

آسمان آبی نوید میدهد

آرامش، امنیت، حفاظت از خانواده

زندگی بهتر آن سوی مرزها

حال وسوسه انگیز نیست

هرجا که باشم

این تباهی

روحم را سیاه میکند

نمی توانم

سخت است

همه چیز را میگذارم وسط

برای کمک به کودکان

من میجنگم

وصیت نامه شماره 53

مرز

مرز جاییست برای من که احساس در آن محدود شود

خانه من در قلبم ساخته شده است

زادگاه تنها یک نقطه است

نقطه شروع

اینکه شانس من از کجا آغاز شد

مهم نیست

اینکه جهان برای من همان یک نقطه بماند

غم انگیز است

درست مثل سیارات

باید به دور خود و این کره خاکی چرخید

مانند تمام قصه ها شروع داستان

هیچگاه فراموش نخواهد شد

اما آغاز پایان کار نیست

ماندن، محدودیت است

شانس یار باشد

باید برای نقطه بعد تلاش کرد

وصیت نامه شماره 52

برگشت

پایین را نگاه کردم

جایی که باید می پریدم

ترسیدم

به عقب رفتم 

راه زمین را پیش گرفتم

مسیر بزرگم کرد

حالا دوباره به نوک قله ای رسیدم

جسور و قوی ترم

راز این عقب نشینی

در چشمانم خلاصه میشود

آسمان را نگاه میکنم

وقت تجربه دوباره است

وقت پرواز بدون شک و تردید است

وصیت نامه شماره 51

بندباز

قبلم در یک طرف

ذهنم در طرف دیگر

مرز بین آنها یک پرتگاه است

زمان میگذرد

و من روی یک چوب باریک

از این پرتگاه رفت و آمد میکنم

مثل یک بند باز

ریسک میکنم

سقوط در گوشم زمزمه میشود

بعضی اوقات چشمانم بسته است

کورکورانه هر بار به یک سمت میروم

در جایی بسیار دورتر

زندگی نشسته است

از جایگاه ویژه او

من یک نقطه کوچک ما بین یک خطم

که این طرف و آن طرف میروم

به خیالم گاهی میخندد

نه از سر ذوق ، از بی حوصلگی

این نمایش بر آن کوتاه و تکراری

و برای من پر از استرس است

وصیت نامه شماره 50

آتشفشان

حس غریبی دارم

مثل آتشفشان خاموش

که سال ها آرام خوابیده بود

حالا روشن شده است

قلبم در زیر استخوان ها

می تپد

تند و داغ تر، از عمق وجود

حس غریب دوست داشتن

حسی که سال ها خاموش بود

حالا روشن شده

عمیق و شدید تر

با داغی که گرم میکند

نمی سوزم ، پخته تر میشوم

نمیدانم اسمش را چه میشه گذاشت

اما دیوانه است

مثل فوران آتش از دل سنگ

آرام پیش میرود

گرم و دل نشین تر میکند این زندگی را

وصیت نامه شماره 48

مدار

مرور گذشته در آخرین روز هر سال

یک عادت بود

اما من امروز گم شدم

از مدار خارج شدم

دور خود میگردم

روز و سال

مثل جهان من

کوچک شده است

وصیت نامه شماره 47

تنها

زیاد شدن سن

جای آدم های اطراف ما را

کم میکند

در لحظه تولد و مرگ

این معادله برابر یک میشود

وصیت نامه شماره 46

انتظار

آرام مینشینم

گرما و سرما را رد میکنم

صداها بی اثر است

می چرخم ، میلغزم

پرت شدم

ترک برداشتم

اما همچنان سختم

تکه ای با روح گم شده

منتظر

مثل سنگ در انتظار رود

وصیت نامه شماره 45

خالی تر

این روزها یاد گرفتم

برای فردا زیاد ذخیره نکنم

خالی تر سفر کنم

در لحظه تهیه و مصرف کنم

انبار را خالی تر نگه میدارم

وزن صدا و افکارهایم سنگین بود

نگاهم رو به جلوست

بایگانی کاغذ های خیالم را

کنار گذاشتم

به جایش زمزمه میکنم

آهنگی که زندگی میزند

خوش یا ناخوش ، رسا یا آرام

دکور خالی ، با یک چراغ روشن

کمتر اما سریع و سبک تر

این روزها کمتر پیش بینی میکنم

وصیت نامه شماره 45

اسباب کشی

وسایلم را جمع میکنم

هر کدام را از یک گوشه خانه

زیر آنها پر از خاطره است

میراث من

گرد خاک گرفته اما ارزشمند

برای رفتن خرج میکنم

از خانواده تا خودم

از حرص و حسرت گذشته

تا آرزو فردا

همه به کنار

بی قراری این روزهایم

از ترس است

رسیدن به سیاه چاله درونم

سکوتی که هر روز تاریک تر میشود

رفتن مثل ماری در ذهنم لانه کرده

سمی ، گزیده و مسموم شدم

شاید درمان در این رفتن باشد

رفتنی که به ظاهر انتخاب اما اجباری است

هر چه که ببرم ، مهم نیست

خانه من در نهایت

با یک ذهن خسته پر خواهد شد

وصیت نامه شماره 44

پلی

مدت ها فیلم متوقف بود

توقف و فلش بک

مرور سکانس ها در لحظاتی به نام حال

بیشتر از بازیگر ها و داستان فیلم

خود را نگاه میکنم

خودشیفتگی نیست ، او غریبه است

نمیشناسمش

انگار در آینه کس دیگری است

سعی میکنم داستان را با اما اگر

تغییر دهم ، از ادامه آن میترسم

اما چه فایده سناریو های تکراری

پایان را لو میدهند

باید روال تغییر کند

اصلا برای همین توقف کردم

سناریو ها رو مینویسم

ستاره ها را میکشم

لوکیشن تغییر میکند

نقش اصلی را به عهده میگیرم

اول شخص دنیای خودم میشوم

استرس دارم ، تازگی دارد

پلی را میزنم

وصیت نامه شماره 43

اتحاد

ذهنم دهکده ای شلوغ

پر از حرف و آدم

در هرجایش زمزمه خواسته هاست

از آرزو های جوان تا گذشته های پیر

من ، بالاتر از روز شب ها

بر روی سقف سکوتش

خانه خود را ساخته ام

تا بهتر ببینم

یا شاید دورتر باشم

اما بر خلاف میلم

هنوز به آنها وابسته ام

فردای نامعلوم

در راه است

آرامش سقف

و شلوغی این کف را

باید آرام آرام متحد کرد

وصیت نامه شماره 42

تسویه

تضمین آینده

در راهی شدن است

زندگی در پشت حمل میکنم

تا هدف ها را روبرویم ببینم

گرد و خاک روزها بر تنم نشسته

اما پشتم خم نشده است

بازی میکنم شاید هم قمار

نمیدانم

اما سرخوش نیستم

قلبم در خوابی عمیق

استراحت میکند

در آخرین روزها پریدم

بازگشتم

تا خانه را از نو بسازم

تا حساب ها را تسویه کنم

وصیت نامه شماره 41

کرم

دیگر نمیدانم روز ها چگونه میگزرد

مثل کرمی صبح از خواب بلند میشوم

و در مسیر سوراخی در زمین

که اینبار در بالای سرم قرا گرفته است ، حرکت میکنم

دیگر بدنم خاک را ساییده و جای رد من روی آن مانده

راه را چشم بسته میروم

وقتی که میرسم بالا میروم و در جای خود فرو میروم

دیگر روز برایم معنی ندارد

فرقی نمیکند که بمیرد یا که چه کسی متولد شوم

روشنایی جای خود را به خیال های فانتری میدهد

حتی هوایش هم نیز اصل نیست

در سوراخ ظاهرا بزرگی که من در آن زندگی میکنم

کرم های دیگر که معطر و خوشبو هستند نیز زندگی میکنند

اما هر کدام از آنها چاله های بسیار بزرگی در عمق روح و تن خود دارند

بی دست و پا هستند، اما کت شلوار میپوشند

سوراخ تاریک از اوج خیالی که ما هر روز به عمق آن اضافه میکنیم

خوشحال است!

این روز ها این کرم خاکستری تنها میخزد و پیج میخود

شب ها نیز از روی غریزه میخورد و میخوابد

رنگ و رویش هم رفته است

با همه این اوصاف

اما کمتر کسی توجه دارد که همیشه دانه درخت

در تاریکی اعماق زمین ، قد میکشد

وصیت نامه شماره 40

برد و باخت

صحبت بس است

وقت سفر است

به شهر دیگر

به جای دیگر

برنده یا بازنده

فرقی ندارد

حساب نمیکنم

انجام میدهم

برای ساختن افکارم

وصیت نامه شماره 39

فردا

از اولین حس

امروز 24 سال گذشت

به خودم امیدوارم

از گذشته زیاد حرف زدم

شاید بهترین تغییر امروز

فکر به فرداست

وصیت نامه شماره 38

شهر من

شهریور رسید

عجیب تر از هر سال دیگری

یادش بخیر او میگفت این ماه،ماه من است

اما راستش هرگز حس مالکیتی بر آن نداشتم

امسال من بیشتر مالک خودم شدم

ساختم و تغییر دادم و می دهم

کتابچه کهنه قوانینم را پاره کردم

قفلی که بر زندان تفکراتم زده بودم باز شد

و حالا شهر من آماده تولید و ساختن است

ثروتی از جنس انسانیت،آرامش

و ساختنی از جنس خواسته ها

شهربانی سرجای خودش همچنان مراقب امنیت است

اما کنترل شده

شهر من بر خلاف سالهای قبل به فکر فرداست

و دیگر غمگین زلزله های گذشته و آینده نیست

شاید این شهریور شهری نو از جنس من ساخته شود

وصیت نامه شماره 37

پازل

کنارش مینشینم

به دقت بررسی اش میکنم

چقدر حرف نگفته با من دارد

پازلش را می آورد تا بازی کنیم

بازی چسباندن قطعاتی از جنس

قصه های زندگی

بیشتر که نگاه میکنم انگار که بعضی از آنها

به زور و غلط کنار هم قرار گرفتند

توسط من یا دیگران

دیگر فرقی ندارد غلط،غلط است و باید اصلاح شود

ناراحتی را در چهره اش میبینم

از من دلخور است

بازی اش را ناقص کردم

سعی میکنم کمک کنم و تکه ها را اصلاح کنم

شاید کمی خوشحال شود

اما کشف و درک قطعه ها کاریست بسیار سخت

باید به عمق وجود رفت و تکه ها را تطابق داد

او برای اصلاح کمی به من کمک میکند

چند معلم و راهنما هم لازم دارم

همه باید با هم از نو بسازیم و اصلاح کنیم

تکه های پازل فراموش شده کودکمان را

حرف بسیار دارد،برق چشمانش این را میگوید

دوست دارم بیشتر گوش کنم تا تنها نباشد

وصیت نامه شماره 37

دریایی

ماهی قرمز تنگ بودم

اسیر شیشه ای محدود

آب راکد هر چند وقت یکبار عوض میشد

اما باز همان طعم و بوی حدود ثابت را میداد

خواب و رویایم دریا بود

ولی نگاهم محدود به تنگ شفاف روبرو

از انعاکس صدایم ذهنم تیر میکشید

با هر تلنگری به شیشه بی قرار تر شدم

نه! سکوت من خودکشیست

تصمیم گرفتم

فرار به دریا

دریا ماهی ها فردای من است

وصیت نامه شماره 35

مصنوعی
 
ریشه،رنگ و ظاهر حقیقت ندارند

معنای آب،خاک و نعمت را نمیدانند

و زمین محل پروششان نیست

آدم های مصنوعی،تاریخ مصرف دارند

و تا روز موعود،تنها،خود نمایی میکنند

وصیت نامه شماره 33

پیشکش

لا به لای برگ های پاییزی احساسم باد افتاده است

خودم را نمی بینم

نمایش این گم شده پیشکش روزگار

کاش فقط چند لحظه صدای خنده از ته دل اش را میشنیدم

وصیت نامه شماره 32

اشک

پسرم

وقتی که

غریبه و خاموش بودی برایشان

سختی ها را ندیدند و فکر کردند آسان است

جانت از آدما و کارهایشان به لبت رسید و خنده ات بر روی آن خشکید

نمیدانستی چه خواهند در مقابل اشک های تو

یا نمایش احساست را مناسب عموم نمیدانستند

برچسب "احساسی" بودن زدند

و زمانی که

آخرین قطره های غرورت مانع سرازیر شدن اشک در کنار عشقت بود

بدانکه

مردن احساس،معنای مردانگی نیست

نگذار خنده هایت مانند عکس توی قاب بی جان باشد

گاهی از ته دل گریه کن تا زندگی ات طعم حقیقت به خود بگیرد

شاید تلخ و گزنده باشد،اما بدان همان مرهم قلب خسته ات خواهد شد

پسرم

اگر روزی خواستی برای نبودم اشک بریزی

نه تو را تشویق به اینکار میکنم نه منع از آن

فقط هر چه که میکنی خواسته دلت باشد

نه چارچوب خشک و پوسیده آدم های زمانه ات

تنها آرزویم این است که

کاش کنارت بودم و کمی آرامت میکردم

وصیت نامه شماره 31

خوش حالی

 فلک میچرخد ما نیز به دور خود

وقتی آنقدر چرخیدیم که سرگیجه سراغمان آمد

باید نفس تازه و کرد نشست،به گذشته نگاه کرد

همیشه سر رسید ها پر از نشانه و یادآور اند

پاییز امسال من هم تاکنون پر از نشانه و یادآور بود

اتفاق ها و خبرها رسیدند

خوب و بد کردنش را دیگر کمی اشتباه میدانم

به چشم خود دیدم اتفاق ها شاخ و بال یک درختند

هر کدام به نحوه ای باعث رشد میشوند

اما راستش حال دلم این روزها خوش تر شده است

گاهی آنقدر سخت میشود که از یاد میبرم

جوانه ها بر رو تنه های قطع شده نیز سبز میشوند

این خوشی را مدیون خدا و فرشته هایم هستم

حال که مادرم رو به شفا

جان و قلبم وقف عشق او

تلاش ام مایه امیدواری

فکرم متمرکز

و نگاهم به بالای سرم است

خوش حالم

و هنوز انسانیت،هدف و آرزوست

وصیت نامه شماره 30

ایستگاه

پس از آن همه راه رفتن

حال باید ایستگاه مان را عوض کنیم

منتظرم تا قطار ها از راه برسند

هوا مه آلود و سرد است

دستم در دست او گرم میشود

با چشمان منتظر نگاه میکنم

در ذهن مرور میکنم

باید بهترین را انتخاب کنم

نزدیک ترینشان به آرزوهایمان

هوا بوی غربت میدهد

و انتخاب دقیق سخت است

در ساک هرکس زندگی اش جمع

و بغل پایش گذاشته شده

دیگر فرصت اشتباه نیست،

مسیر قطارها یکطرفه و طولانی است

آنقدر طولانی که در آن پیر میشوی

مقصد هنوز هم مبهم است

به بقیه نگاه میکنم

هرکس تصوری دلخواه از آن دارد

طوری از آن تعریف میکند

که انگار ریل ها با او صحبت کردند

نمیدانم در کدام پیچ مسیر

قطارهای ما

برای همیشه مسیرشان جدا میشود

فرصت کم است و از حالا برایشان دست تکان میدهم

فراموش کارم،میترسم دیر شود و فرصت بدرقه نداشته باشم

خاطرات را پشت سرمان میریزم تا شاید روشنی راه شود

صدای سوت قطارها می آید و استرس در فضا حس میشود

دستش هنوز در دستم است،میبوسمش تا جان بگیرم

مسیر را نمیدانم اما همسفر من زیباترین آفریده خداست

ساعت را نگاه میکنم و ساکمان را بر میدارم

خدا،تنهاحافظ و دانای راه،اجازه انتخاب را داده است

تنها امیداورم بعدها این زمان و مکان و انتخاب

برای هیچکدام مان افسوس و اگر نباشد

وصیت نامه شماره 29

رشد

شب تولدم است

و مثل هر سال حال و هوایم عجیب 

مرور برایم سخت شده

اما بگذار کمی سعی کنم

از همین اواخر شروع کنم بهتر است

ماه عسل اش در همین آخر جمع شده

همانند من کلمات هم قد کشیدند و پوست انداختند

حضور دوست،از هیجان به ترس و اضطراب تبدیل شده

شریک را بی معنا

مادر و پدر را شکسته و زود رنج

سرمایه را فکر

خدا را هنوز در مهر به دیگران

هوس را عامل بدبختی

خوشبختی را ممکن

پیشرفت را در تلاش و رازداری

فرصت را کم

گریه را واجب

خنده را حیاتی

احساس دیگران را پنهان

حسم را زنده

و دنیا امروز را

پشت لقب ها گم،پیج خورده در هم

و له در زیر گام های آدم ها برای نمایش خودشان میبینم

شاید سوال شود که عشق چه شد

عشق در کلماتم جا نمیشود

کلمات توان توصیف نابش را ندارد

همه وجودم را گرفته

در فضا نیز پخش شده

کلمه ها در این یکسال دنیای بیرونم را ساخته اند

اما کیمیای من، همان عشق بود

که وجودم را پرورش داد

وصیت نامه شماره 28

دو رو

کم مینوشتم

نه اینکه نمیخواستم،نمی شد

آنقدر اتفاق ها سریع می رفتند و می آمدند

که فرصت فکر را از من گرفتند و فقط مبهوت این رفت و آمد شدم

اوضاع دلم با یک کلمه معنی میشود،عاشق

ساده با عمقی احساس بی انتها

بعد از اینکه از حیرت و تماشا دست کشیدم

کم کم وقت تغییر را پیدا کردم

از کار و هدف شروع کردم

او را هم مثل اوضاع دلم با چند کلمه ساده خلاصه کردم

تلاش،تمرکز،حرکت

خانواده را بیشتر از هر وقت دیگری دوست دارم

اما بیشتر از هر زمان دیگر حس میکنم باید کمی جدا شوم

هنوزم در خلوت گاهی میشکنم و دلگیر میشوم

به ظاهر سرمایه ام هر روز کمتر میشود

اما من بیشتر از هر زمان دیگری دارا و ماهر شدم

وقتی که کسی حواسش نبود یادگرفتم

توانایی کمک،برنامه ریزی و خودساختگی را

شیشه عینک چشمان کثیف بود

پاک کردم و بهتر دیدم

در این بین دوستانم هم دورتر شدند

اما اعتراف میکنم که این دوری آرامشش بیشتر است

ولی همه اینها یک روی رندگیم است

راستش در طرف دیگر

و پشت همه بهانه ها و حرف ها

دلم دوست جدید و بی نظیر پیدا کرده است

که با هر اتفاق،اول به سراغ او میرود

این روز ها دنیا شده اولیت دوم من

کیمیا را که داشته باشی دنیا به چشمت نمی آید

وصیت نامه شماره 27

قلاب

برای بالا رفتن از دیوار های بلند

دستها برایم قلاب گرفتند

به همه آنها اعتماد نکردم

اما امید به دستانی که روزی برای آنها نردبان بودم داشتم

اما پس از قدم اول دستانشان رها شد و دوباره زمین خوردم

ظاهرا دیوار من خیلی بلند بود و طاقت آنها کم

به هم ریختم اما باز فرشته زندگیم دستم را گرفت و بلند شدم

گرد و خاک را از روی دلم پاک کرد و گذشته و آینده را به من نشان داد

حال دیگر به هیچ دستی نیاز و اعتماد ندارم

سنگ ها را زیر پایم می گذارم و بقیه راه را با کمک او پرواز میکنم

من بوی بهشت پشت این دیوار را در کنار او خوب حس میکنم

وصیت نامه شماره 26

طوفان

روزها آرام سپری شدند

آرام مثل یک خواب

آرام مثل قبل از طوفان

ناگهان گفت دوستت دارم

بی حرکت ماند چشمها و دنیایم

حس عجیبی بود

خوشحالی و هراسش بی نهایت بود

او هیچوقت نمی گفت میترسید از گفتنش

شجاعتش من را میترساند

به خودم آمدم دیدم او در کنارم گریه میکند

چشمان خیسش تمام قلبم را طوفانی کرده بود

گفت خسته است از زمانه ،از همه چیز

میخواست دستانش رها کنم تا برود

گردی چشمان جادویی خیسش

داشت نقطه پایانم میشد

با زبانش میگفت برو

اما چشمانش حرف ماندن میزد

بودن او،همه خواهش و آرزو وجودم بود

طوفان، دنیا و قلبمان را داشت فرو میریخت

باید کاری میکردم

بی توجه به همه چیز

او را در آغوش کشیدم تا در امان باشیم

دوست داشتم هرچه که دارم برای آرامشش بدهم

بوسیدن و نوازش او

مانند بوسیدن و نوازش خدا بود

اما هنوز میترسید که من را فدا کند

ظاهرا میخواست آزاد شوم

اما کلیدی که او داشت به من نشان میداد

به جای باز کردن دستانم داشت در قلبم فرو میرفت

میگفت برو

اما انگار نمیدید که من خیلی وقت است از این دنیا رفته ام

و در دنیا او زندگی میکنم

همه سعییم را کردم تا بفهمد بلکه کمی آرام بگیرد

اما نمیشد،راه افتادم که بروم

به کجا؟خودم هم نمیدانستم

 فقط میدیدم

با هر قدم دنیا سیاه و سیاه تر میشد

نفهمیدم چه شد اما انگار معجزه بود

آمد و عشقمان بار دیگر خاموش کرد

باز هم من و او ساحل آرام یکدیگر شدیم

لب پرتگاه خدا دستم را گرفت

تا ارزش عشق را بیشتر بفهمم

این بار چشمان و زبانش هم دل بودند

هر دو میخواستند که باشیم

از مقاومت در برابر این طوفان

خسته و بی جان شده بودم

که بار دیگر گفت دوستت دارم

و این بار سراسر آرامش بود

جان دهی به زندگی تبدیل شد

و من دوباره ایستادم