طوفان
روزها آرام سپری شدند
آرام مثل یک خواب
آرام مثل قبل از طوفان
ناگهان گفت دوستت دارم
بی حرکت ماند چشمها و دنیایم
حس عجیبی بود
خوشحالی و هراسش بی نهایت بود
او هیچوقت نمی گفت میترسید از گفتنش
شجاعتش من را میترساند
به خودم آمدم دیدم او در کنارم گریه میکند
چشمان خیسش تمام قلبم را طوفانی کرده بود
گفت خسته است از زمانه ،از همه چیز
میخواست دستانش رها کنم تا برود
گردی چشمان جادویی خیسش
داشت نقطه پایانم میشد
با زبانش میگفت برو
اما چشمانش حرف ماندن میزد
بودن او،همه خواهش و آرزو وجودم بود
طوفان، دنیا و قلبمان را داشت فرو میریخت
باید کاری میکردم
بی توجه به همه چیز
او را در آغوش کشیدم تا در امان باشیم
دوست داشتم هرچه که دارم برای آرامشش بدهم
بوسیدن و نوازش او
مانند بوسیدن و نوازش خدا بود
اما هنوز میترسید که من را فدا کند
ظاهرا میخواست آزاد شوم
اما کلیدی که او داشت به من نشان میداد
به جای باز کردن دستانم داشت در قلبم فرو میرفت
میگفت برو
اما انگار نمیدید که من خیلی وقت است از این دنیا رفته ام
و در دنیا او زندگی میکنم
همه سعییم را کردم تا بفهمد بلکه کمی آرام بگیرد
اما نمیشد،راه افتادم که بروم
به کجا؟خودم هم نمیدانستم
فقط میدیدم
با هر قدم دنیا سیاه و سیاه تر میشد
نفهمیدم چه شد اما انگار معجزه بود
آمد و عشقمان بار دیگر خاموش کرد
باز هم من و او ساحل آرام یکدیگر شدیم
لب پرتگاه خدا دستم را گرفت
تا ارزش عشق را بیشتر بفهمم
این بار چشمان و زبانش هم دل بودند
هر دو میخواستند که باشیم
از مقاومت در برابر این طوفان
خسته و بی جان شده بودم
که بار دیگر گفت دوستت دارم
و این بار سراسر آرامش بود
جان دهی به زندگی تبدیل شد
و من دوباره ایستادم